که می دانم حوصله به خرج نمی دهی
بعضی نوشته ها بوی بادام تلخ میدن٬
بوی انتظارهای بی پایان و پوچی های همیشه سرشار
با تو که هستم مدام برق چشمانم را می پوشانم…
سوال هایم از تو تمامی ندارد. با تو که هستم کودک می شوم.
مدام چرا و چگونه می بافم و در انتظار حرکت لب های دست نیافتنی ات تنها نگاه می کنم.
با تو که هستم مدام برق چشمانم را با دو
دست مضطربم می پوشانم تا مردمکِ کنجکاوِ نگاه های بی حادثه،
خبرچینِ حادثه عاطفه ام نباشند.
تو که می دانی این ستاره بی مکان نیست که آبروریز من شده!
من به نگاه عاشقانه تو دلخوشم و لبخند سخاوتت
یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند
تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند
پشت هر «دوستت دارم» چقدر دوستت دارم.
همه جغرافیای رنج مرا طی می کند
من اندوههای زیادی را دیدم که سر پیچ همین خیابان
چشم انتظار بزرگسالی تو هستند.
انتظاری ناقص الحروف را کوچه آبستن است،
اما تا کی می توانم در این باغ که
نه نمک دریا را به خاطر می آورد
می دانم، دلالتم می کنی که این رنج
تا زمانی که نتوانیم دو نیمه ی گمشده ی آغاز و انجام جهان را به هم بپیوندیم