بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند.
من از آنکه دو انگشت بر او باشد انگشت بر میدارم.
رقیب، یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست.
بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود.
تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید.
عادت کردهام فاصلهها را با ثانیهها اندازه بگیرم.
گاهی هوای دلخوشی چه سنگین می شود!
عادت کردهام چشمانم را به روی انتظار ببندم .
و من بیهوده این لحظههای خسته ملول را انتظار میکشم
تا شاید فردایی بیاید که تو دوباره برگردی
کاسهیی از صدف که فرشتگانش پاک کردهاند
ﺍﺯ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﮐﻤﺘﺮ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
به این روزها بگو به احترام بودنت بایستند.
به این ساعتها بگو آهستهتر بروند؛
میخواهم کنار دستهایت مقبرهای بسازم
و تمام ابرها را از تمام پاییزها،
تمام گنجشکها را از تمام درختها،
و در انتظار «صبح بخیر» تو دراز بکشم.
به انتظار گردش چشمانت نشستهام
آنگونه تو را در انتظارم که اگر
این چشم بخوابد آن یکی بیدار است
و من چقدر سادهام که سالهای سال
و همچنان به نردههای ایستگاه رفته تکیه دادهام!