نه سرانگشتانِ پیر من وُ نه دعای آب،
هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود.
به انتظار گردش چشمانت نشستهام
آن شب که تو در کنار مایی روزست
و آن روز که با تو میرود نوروزست
فقط یک بار ترانه ای به سادگی ِ سکئت ِ کودکان بنویسم!
بیایم روی همان نیمکت ِ سبز ِ انتظار بنشینم،
صدای پای تو را از پس ِ پرچین ِ پارک بشنوم،
چهره ات را در ظهرهای دور ِ آن پائیزِ خوب بخاطر بیاورم
کاش سقف خانهی کوچکمان آبی بود..
اگر بود.. انتظار رنگ دیگری داشت
مسیر آمدن و رفتن تو را آنقدر آمدم
آن ساعتهای انتظار چه دلهرهی شیرینی
روزی که تو بیایی دستهای من شکوفاتر خواهد شد.
دستهایی که روزگاری از انتظار نوشت،
در سرزمین یخبندان قلب تو طلوع نکرد نتابید
هیچ پرنده ای روی شاخههای دلت ننشست،