میگذری. دست تکان میدهی. نمیبینم.
پنجرهای روو به خیابان باز نمیشود!
بهار که پرستوها می آیند من کوچ میکنم.
بهار که بیاید شکوفه ها ناخواسته میشکفند
و من با چمدانی پر از برف به سوی خورشید می روم.
لحظه ی ناب دل کندن از نداشته هایم
می شویم و زل می زنم به جهل رابطه
وقتی قرار است بروی، دل دل نکن …
گفته ای بعد از این دوستم نخواهی داشت
اما، نامه ات چرا اینقدر طولانی است؟
تمیز نوشته ای، پشت و رو و دوازده برگ!
با خداحافظی تمام نمی شوند . . .