چه شاعرانه است فریادشان زیر پاهایمان
برگ هایی که روزی برای آرامش،به سکوتشان پناه میبردیم
من از سرنوشت گلبرگه ای لای دفترت میترسم
فرشته ای که برای نجاتم به زمین آمده بود
رسالتش را به نگاهی دیگر فروخت!
کسی که میخواست مرا مثل خودش آسمانی کند
حالا با کسی دیگر در این نزدیکی ها زندگی میکند
من از او دلگیر نیستم. زمین است و هوسهایش
او بالهایش را..و آسمان را فراموش کرده
آسمان برای لحظه ای قرمز شد تا تو توقف کنی
تمام خیابان را بغض بند آورده بود
و دستان منجمدم همچنان تو را فریاد میزدند،
حتی کفشهایت برای ماندن زمین را چنگ میزدند،
اما تو بی تفاوت به تمام این حقایق؛
اشتباه تو تنها به دام انداختن کبوتر نبود