گاه باید خندید با غمی بی پایان
فقط پایت رو بردار تا غرورم را جمع کنم
خوش به حال کسایی که قرار بی قرار هم شن
یک مشت خاطره به آغوشمان بریزند و بروند
و با هرچه یادمان داده اند تنهایمان بگذارند
بعضی ها فقط می آیند که زود بروند
که داغ شوند و روی دلمان بمانند
قطره های اشک بی قرار نوازشگر گونه هایم است
چه کنم که اشک قشنگترین بهانه است برای گفتن از بی تو بودن
برای بیان دلتنگی و برای بیان غربت
آنقدر لحظه به لحظه ی بودن با تو رو دوره کرده ام
خسته ام از تکرار شنیدن ” مواظب خودت باش “
همیشه توی بهترین لحظه رسیدی به داد این دل بی قرار
بدون تو نمی تونم راهو ببینم ، خدا منو تنها نذار
وقتی قرار شد من بی قرار تو باشم
از هرچی قرار غیر تو باشد خواهم گذشت
تا کجای قصه باید ز دلتنگی نوشت؟
تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت؟
تا به کی با ضربه های درد باید رام شد؟
یا فقط با گریه های بی قرار آرام شد؟
بهر دیدار محبت تابه کی در انتظار؟
خسته ام از زندگی با غصه های بیشمار
عشوه نکرده می کشی عاشق جان نثار را
عشوه کنی چه می شود این دل بی قرار را
دیگر چرا به فصل نگاهت بهار نیست؟
چشمت برای دیدن من بیقرار نیست؟
افتادم چو اشک از چشمانت ای دریغ!
دیگر مرا به چشم تو هم اعتبارنیست
عاشقش بودم کولش کردم که خسته نشه