قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست
.
.
.
…
نگیر از این دل دیوانه،ابر و باران را
هوای تنگِ غروب و شبِ خیابان را
تو نیستی،غم پاییز را چه خواهم کرد
و بی پرندگیِ عصرهای آبان را
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
مانند هوای شهر تهران شده ام…
باران زده ای که همچنان آلودست…!!!
چند موی بلند
روی بالشم جا مانده است،
درست مثلِ
چند ترکش
در بدنِ
یک
سرباز
دیگه تخت فرمانروایی مهم نیست
خدایی نمیخوام،نه این تن بمیره
تفنگ دولول و مهماتش از من
یکی پاشه این قتلو گردن بگیره
درد میکشم
از رفتنت…
و هنرم
بغض کردن و گریه نکردن است!
کنار پنجره یک جفت چشم بارانی
نشسته اند به یک انتظار طولانی
گویند چرا ، تو دل بدیشان دادی
والله ، که من ندادم ایشان بردند
ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﻮ،ﺷﺎﻋﺮﺗﺮﻡ ﻛﻦ باز
ﺟﻤﺸﻴﺪ ﺷﻮ ﺗﺎ ﺩﻟﺒﺮﺕ ﺑﺎﺷﻢ!
ﻛﺒﺮﻳﺖ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﻦ،ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻢ
ﺳﻴﮕﺎﺭِ ﺩﺍﺋﻢ ﺑﺮ ﻟﺒﺖ ﺑﺎﺷﻢ
حالِ من مثل یتیمی ست که هنگام دعا
به فرازِ ” باَبی اَنْتَ وَ اُمّی” برسد
دیگر به این نتیجه رسیدم جهنم است
خانه ، حیاط ، کوچه و هرجا تو نیستی
بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم
تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم
انگار که یک کوه ، سفر کرده از این دشت
آنقدر که خالی شده ، بعد از تو جهانم …
هنـوز غصه خود را به خنده پنهان کـن!
بخند! گرچه تو با خنده هم ،غم انگیزی
پیچ حیران ز خم موی تو طراحی شد
پس عجب نیست اگر کشته فراوان دارد!!
زیر باران دو نفر,کوچه،به هـــــــم خیره شدن
مــرگ این خاطره ها پای کسی هست که نیست
لطف کن پیش من از دلبر و معشوق نگو
پیش یک آدم معلول نباید بدوی …
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای مو های تو گم کرد خداوندش را
گویند چرا ، تو دل بدیشان دادی
والله ، که من ندادم ایشان بردند