ناگهان دلت میگیرد
از آنچه میخواستی
و آنچه که هستی
همبازی قدیم ؛ چشم نگذار
آنقدر از تو دورم که با شمردن همه اعداد هم پیدایم نمی کنی
مردی که پول ندارد آدم شناخته نمیشود
این تلخ ترین واقعیت زندگیست
روزگارم را سیه کردند و می گویند شب است
آتشی برجانم افروختند می گویند تب است
ﻫﺮﭼﻲ ﮐﺸﻴﺪﻡ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩﻩ
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺗﻮﻱ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺮﺩﻡ
ﻣﺮﮔﻲ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮﻟﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻡ
ﺧﻨﺠﺮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩﻡ
پیراهنت را
از جلو می پوشم
تا مرا
در آغوش بکشد
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮ ﻗﺼﻪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺷﺪﻩ ﺭﻓﺘﻪ
ﯾﮑﯽ ﻣﺒﻬﻮﺗﻪ ﻭ ﯾﺎﺩ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺭﻓﺘﻪ
این شب ها
چقدر دلم می خواهد کسی آرام بهم بگوید:
بمیری انشاالله
و من فریاد بزنم
: آمین