یـه بـغض ِ کهـنه و یـه چشـم ِ خـیس و…
یعنی سکوت من از شب تاریک تر شده
راه عبور من از تو باریک تر شده …
یعنی هنوز حس میکنم که باز راهیست سوی تو …
از پشت ویرانه های تخیل ، از پشت قصه ها …
از دوردست نگاه کودکان ، وقتی که می دوند
سوی شکوه و طراوت یک لحظه زندگی …
آدم برفی هم گفت : تو به جای هویج برایم سیگار بگذار ، خودم از پس بهار بر می آیم !
نپرس چرا سیگار میکشی ، بپرس چی میکشی که انقدر سیگار میکشی !!!
از آن سیگارهای روی لبت هم برایت کمتر بودم که توانستی به این راحتی ترکم کنی !
یک کام ، یک نخ ، یک پاکت ، یک جوانی ، یک عمر …
این تاوان سنگین اشتباه من است !
دیگری مرا سوزاند و من سیگار را …
این سیگار که در دست من است می سوزد و صدایش در نمی آید ؛ درست مثل خود من …
اوضاع حالم چطوره دکتر ؟
دکتر : همراهت کسی هست ؟
آره تو جیبم ؛ سیگار و فندکم …
عادت ندارم سیگارم را با آتش دیگران روشن کنم !
دلم با آتش دیگران سوخت برایم کافی بود …
حالا که هستی کام می گیرم از عمق “بودنت” و دود می کنم همه فاصله ها را با یک پک عمیق از “داشتنت”
به چه آسانی ترکم کردی و من به چه آسانی سالهاست که در ترک همین پک آخرم !
مرد را فقط مرد میفهمد و دود سیگارش
چه کسی میگوید که من هیچ ندارم ؟
پنجره ای به سوی کوچه بن بست و وجودی بی پاسخ
گل های مریم را در آب انداخته ام
ته سیگار های سوخته را دور ریخته ام