این دلتنگی های ما را هیچ بارانی آرام نمی کند
اشک ما طعنه می زند به باران رحمتت
کاش می توانستم تمام دلتنگی هایم را
بر کوله بار خدا می ریختم تا با تنهائیش به کول بکشد
بدون هیچ خمی بر ابرو اما افسوس که داده را پس نمی گیرد
تا غبار فاصله از قلبم تمیـــز شود
همانند سربازی که تازه از جنگ بازگشته
نمی دانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگ تر
فقط می دانم در آغوش منی بی آنکه باشی
وقتی دلتنگ می شوم تو را در میان اشک هایم می بینم
ولی اشک هایم را پاک می کنم تا کسی تو را نبیند
چگونه دست دلم را بگیرم و در کنار دلتنگی هایم قدم بزنم