آن لحظه که از نبودن تو در کنارم
به آسمان و آسمانیان شکایت میکنم
و آن زمان که گریه های شبانه ام
مرحمی بر دل زخمی ام نمیگذارند …
من در آینهی زلال چشمان مهربان تو
به اندازهی ابعاد دلتنگی خودم بزرگ شده ام.
حداقل تو باور کن: از تمام خودم کوچکترم
بارها گفته ام که من به همان گوشهی دنج و متروک قلبت قانعم!
فقط امروز آفتابی و فردا ابری نباش!
یا برای همیشه بمان یا برای همیشه برو
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین نفسهای من شده ای ، خاتون!
من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟
پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم
همه بغضها و اشکهایت برای من ..
تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را…
و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!
دریای مواج دلتنگیهایم را ساحلی نیست.
همچون ابرهای بیپناه بهار به دنبال شانه هایت میگردد
تا باران عشقش را نثار قلب مهربانت نماید.
سرخوشانه هفت آسمان عشق را میپیماید
شاید در آستان چشمهایت فرود آید.
از تکرار بیامان نامت خسته نخواهد شد، تا ابد!
آغوشم درست به اندازه تو جا دارد.
فقط نمیدانم چرا چشمانم تو را گم کرده اند…
به اندازه همه دلتنگیهایی که فقط تو میدانی.
تولد واژه ای است در پی معنا شدن
تولد گاه بهانه ای ست برای دلتنگ خود شدن