در دلت حرف کمی نیست، فراموش شدم
ساکتم، وقت کمی نیست که بی هوش شدم
رفتنت درد کمی نیست که خاموش شدم
هرگز نفهمیدم فراموش کردن درد داشت یا فراموش شدن
به هر حال دارم فراموش میکنم فراموش شدنم را
لبخند بی هزینه ات گران ترین هدیه است
دلم که میگیرد بغض میکند میشود وبال گردنم
درد هایم خیلی نیستند تو هستی و فراموش کردنت
یک بار دیگر دلم را قانع کردم فراموشت کند
اما این دفعه برای فراموش کردنت
وگرنه محکوم میشی به کینه ای بودن
تو ماه را بیشتر از همه دوست میداشتی
و حالا ماه هر شب تو را به یاد من میآورد
اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجرهها پاک نمیشود
گاهی بدون بغض و گریه و بدون داد و هوار
میگویند: فراموش کردنش ساده است!
چند خط شعر می خواهد و چند صد سال عمر
چیزی برای فراموش کردن نمی ماند جز خودم
ازین آب ها که میپرد در گلو و سالها سرفه میکنی
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت؟
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد نیز تو خاموش شوی
و خاطره انگیزی که با هم سپری کرده ایم را فراموش کنیم
آنقدر که می توانم هر شب بدون آنکه خوابم بگیرد
از اول تا آخر بی وفایی هایت را بشمارم
حافظه ام همه چیز و همه کس را فراموش می کند
خسته شدم بس که سائیدمش و تو هر بار نمایان تر شدی
گاهی زمانی فراموش میشود که عقل خاموش باشد
ولی اونایی که باعث شدن درد بکشیم هرگز
من فکر می کنم که فقط عشق می تواند پایان رنج ها باشد