که هر شب مـرا به آغوش تو می آورد و
مــَـن بـی تــو شعـــر خــواهــم نــوشتـــ؛
ابراهیم که نیستم میگذاری میروی …
رهایم کردی چرا که برهنگیت را نجوییدم ،
بوسه هایت را نطلبیدم و طعم گس گناه را نچشیدم !
حالا که فرقی نمی کند کنارت ایستاده باشم یا نه ،
بگذار همه چیز را از وسط قیچی کنم!
تا تو در نیمی باشی و من در نیمی دیگر …
با دستی که روی شانه ات جا گذاشته ام
شبـــــــیه مه شده بـــــــــودی
نه میــــــــشد در آغوشت گرفــــــت
و نه آنســـــــــــوی تو را دیـــــــد
تنـــــــــــــها میشد در تـــــو گم شد
موی تو نیست ریخته بر روی شانه هات
هاشور شاعرانه ی شب بر سپیده هاست
سالها رو به قبله بودم و می گفتم دیگر …
هیچ کس از من عاشقانه ای نخواهد شنید
کاش می فهمیدی چه لذتی دارد پاره شدن
دستهایم را باز میکنم و میروی
آنفدر که در آغوش هر کسی جا شوی…
اما من هنوز داغم از رفتنت در این سرماى بى رحم
رفتن و ماندن من به یک نقطه بند بود
چقدر عاشقانه می شد اگر نقطه اش بالا بود
بهانه هایت برای رفتن چه بچه گانه بود
از دلی که روزی بی اجازه وارد آن شده بودی
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پشیمانیست حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم از چشمان تو
چشم هایم بی تو بارانیست حرفش را نزن
آخرین بـاری کـه از تـه دل بـرای رفـتـنـت گـــــریـه کــردم
از آن روز بـه احـتـرامـت چـنـان از تـه دل مـی خـنـدم
کـه گــاهــی فــرامــوشـــم مـــی شــود
تمام بهانه رفتنت این است که عوض شده ام
طرح تو را همانگونه که هستی می کشم