تمام فنجان های قهوه دروغ می گفتند
از کلید های خیس کیبورد بفهمی داری گریه میکنی !
چه معجونی میشود برای گریه امشب ؟!!!
وقتی میدانی همه دروغ می گویند…
آنرا به کسی میدهم که دوستم داشته باشد
هنوز کمی دلتنگی در من مانده است
آنرا به کسی میدهم که دوستش داشته باشم
هنوز کمی اندوه در من مانده است
و فراموشی چـــــــــــــــــــقدر طـــــــــــــــــــولانی ؟!
یا اصلا آدمِ دیر رفتنم ولی خیلی دیر !
اما همه چیز را در آغوش من جا گذاشتى
کدام خیابان را بگردم ؟ کدام کوچه را ؟
بر کوبه ی کدام در بکوبم تا بر چارچوبش ظاهر شوی تو ؟
و بازم بشناسی مرا از من به آغوشم بگیری و نپرسی هرگز که
چه به روزگارم آورده است روزگار بی تو ماندن های بسیار !
در پی مزاری باش که بر سنگش نوشته :
انگشتان من به گره خوردن با انگشتان تو عادت داشته اند !
نیستی و حالا این قاتلان زنجیره ای شده اند
سخت است تحمل ثانیه هایی که نمیگذرند
سخت است تحمل شب هایی که صبح نمیشوند
سخت است تحمل زخم زبان هایی که هر روز تلخ تر میشوند
سخت است تحمل آدم هایی که هر روز از خدا دور تر میشوند !
جای خالی نبودنت میکوبـد بر دلم
اگر نیایی همین روزها ویرانه میشوم !
درد دارد به خاطر کسی که با نسیمی میرود
ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻧﺖ مثل ﺭﻓﺘﻨﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑـــــــــﯽ ﺧـــــــــﺒـــــــــﺮ !
نگران نباش ، حال من خوب است ، بزرگ شده ام
دیگر آنقدر کوچک نیستم که در دلتنگی هایم گم شوم
آموخته ام که این فاصله ی کوتاهِ بین لبخند و اشک نامش زندگیست
آموخته ام که دیگر دلم برای نبودنت تنگ نشود