آنقدر بغض هایم را فرو دادم و خندیدم که
زورم به تنها چیزی که می رسد این بغض لعنتی است!
که نگاهم هر احساسی را به آتش می کشد!
امروز نبودی ، اما خیلی چیزها بود
خنده ها و مسخره بازیهایت که هیچ
بیخیالی هایت هم دردی دوا نمی کنند
همیشه دقیقآ وقتی پر از حرف هستی
انقدر حرف داری که فقط میتونی بگی …
شب ها زیر دوش آب سرد رها می کنم
بغض زخم هایم را در حالی که همه می گویند :
خوش به حالش ، چه زود فراموش کرد
آیا هنوز هم گاهی دلت برایم تنگ می شود؟
پشت پلک کدام قصه به خواب رفته ای
که هر شب قصه ی آمدنت را می گویم
میگویند زمان طلاست اما من چشیدم
باران که می بارد دلم برایت تنگ می شود
اما اگه بشکنه دیگه اعتراض نیست ، یه التماسه …
خنده هایم با بغض و حرف هایم با مکث همراه شده اند