ولی چیزی برای ترکاندن ندارم جز بغض !
به مرگ گرفتی مرا تا به تبی راضی شوم
کاش “میفهمیدی” به مرگ راضی بودم وقتی که تب می کردم از ندیدنت !
قبل از آنکه به دیگری بگویی : دوستت دارم !
قلبی خاکی داشتم ، آدما خیسش کردند
گِل شد ، بازی کردند ، خشک شد ، خسته شدند
زدند شکستند ، خاک شد ، پا رویش گذاشتند ، رد شدند…
و بغضت را هیچ آهنگی نشکند جز صدای کسی که دیگر نیست !
درخت احساسم سالهاست خشکیده است
من سرم درد میکند برای “دعواهایی” که با هم “نکردیم”
این روزها مانند گلی شده ام که هر پروانه ای روییش می نشیند
و می رود بی آنکه قصه “عادت” را بفهمد !
ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ !
ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ هیچکس ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ …
سرزمین خیالم دوباره یخ بسته است . . . !