قصه ات را برای هیچکس بازگو نکن …
این روزها چشم حسودان به دود اسپند عادت کرده
هم قــــــــــد شدیم …
خدا می داند چه چیزهایی را زیر پاهایم گذاشتم
روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند
خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد
گاهی اوقات باید بگذری و بگذاری و بروی
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند
زخم ها بر دل عاشق کردن ، خون به چشمان شقایق کردند
ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش سیری چند ؟
صبـــــــــــــــر کن سهــــــــــــــراب
من را نیز با خود ببر ، اینجا عاشقی بین مردم مرده است . . .
من فقط دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم
آی جماعت شماها دقیقا چه رنگی هستید؟
آدمک هایش همه ناجور رنگ بی رنگی اند
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد!
تخم های تهمتی که غالبا دو زرده اند!
آدمــیزاد در حرف زدن هایش بی ملاحظه است …
وقتی میخواهد با منطق حرف بزند ؛ احساساتی می شود
وقتی از احساسش میگوید ؛ آرزوهایش لو می رود
وقتی از آرزوهایش یاد میکند ؛ حسرتش رو می شود
وقتی حسرتهایش را روشن میکند ؛ منطق می تراشد
و اینگونه گند میزند به همه ی روابطش
این روزها عشق را با دست پس می زنند و با پا پیش می کشند !