چگونه میخواهی اثبات کنم وجودت را در جهان
و نغمهای که از جان برمیخیزد…
وقتی که واژهها توان گفتن ندارند
من به فروغ تن اندوهگین تو مینگرم
و تو به آتش بازی قلب من خیره میشوی
سرتاسر این پهنه درد پر از سکوت است
در کنار رودی از مرگ به زندگی میاندیشم
یا به پرنده ای دور از تو خیره شوم
که روی سیم برق برفهایش را می تکاند ..
اصلن می توانم با هر سیاست نخنما شده دیگری
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد
چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کند،
دستهای آنها را همیشه قطع میکنند
که بیهوده کشیده شده است در فاصله
آسمان از شمارش ستارگان سادهاش به خواب میرود
آلوی وحشی از شمارش رگبرگهای بیرازش به خواب میرود
دریا از شمارش موج و مَدِ خویش به خواب میرود
کوه از شمارش رویاهای بلوطبنان به خواب میرود
شهر از شمارش اهل خواب، به خواب میرود