درد دارد به خاطر کسی که با نسیمی میرود ، خودت را به طوفان بزنی !
به مرگ گرفتی مرا تا به تبی راضی شوم
کاش “میفهمیدی” به مرگ راضی بودم وقتی که تب می کردم از ندیدنت !
ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻧﺖ مثل ﺭﻓﺘﻨﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑـــــــــﯽ ﺧـــــــــﺒـــــــــﺮ !
تمام فنجان های قهوه دروغ می گفتند
تو بر نمی گردی !
در کنار ساحل دریای غم
قایقی میسازم از دلواپسی
بر دو سوی پرچمش خواهم نوشت
یک مسافر از دیار بی کسی
ساده پا پَس میکشم
هرچند
هیچوقت پای من وسط نبود . . .
من سرم درد میکند برای “ دعواهایی ” که با هم “ نکردیم ”
لعنتی ، چقدر مهربان رفتی !
هرگاه خبر مرگم را شنیدی در پی مزاری باش که بر سنگش نوشته :
ساده بودم ، باختم !