کاش واژه ی حقیقت آنقدر با زبان ما صمیمی بود
که برای بیان کردن دوستت دارم ،
دوست داشتن تنها چیزیه که نوبتی نیست ،
لـبهـایت را می خواهـم نـه از برای بـوســه
آن زمان که امواج صدایت را تـبـدیـل می کـند بـــه :
تمام میشوی ان روز که اینه ها بشکند
ودیگر دوستت دارم را از من نشنوی
تا حجم تمام نه های لبانت پیش میروم
تـمـام اصـل هـاے حـقـوق ِ بـشـر را خـوانـدم
و جـاے یـڪ اصـل را خــالـے یـافـتـم و
اصـل دیـگـر ے را بـﮧ آטּ افـزودم اصـل ِ سـے و یـڪـم :
و هنوز مانده ام چرا همه معشوقها میروند
لطفَــا زیاد دوستم نداشته باش!
از آخریــــــن باری کِ دوستم داشتند
تـــــــا امروز بسیــار سخــــــــت گذشت…