روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید: به به. عجب دمی، عجب پایی!!
کلاغ با خونسردی می گوید: کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام.
روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید: به به. عجب دمی، عجب پایی!!
کلاغ با خونسردی می گوید: کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام.
از یک نفر می پرسند: «چند تا بچه داری؟»
چهار تا از انگشتانش را نشان می دهد می گوید: «سه تا.»
همه تعجب می کنند و می گویند: «اینها که چهار تاست.»
او انگشت کوچکش را نشان می دهد و می گوید: «این بچه همسایه مان است، ولی همیشه خانه ماست.»
پسری که تا به حال جنگل ندیده بود، با دوستش به جنگل رفت.
دوستش به او گفت: اینجا جنگل است.
پسر جنگل ندیده گفت: این درخت ها نمی گذارند جنگل را ببینم.
روزی مردی در جدول کنار خیابان افتاد و گفت: تا حلش نکنم بیرون نمی آیم.
اولی: چرا آمبولانس ها این قدر سریع حرکت می کنند؟
دومی: از دو حال خارج نیست یا مریض می برند یا راننده هاشون مریض اند.
یک روز یه لامپ برق سوخت، صاحبش به آن پماد سوختگی مالید
اولی: نمی دونی اون طرف خیابون کدوم طرفه؟
دومی: نه متأسفانه، بچه این محل نیستم.
معلم به شاگرد: می تونی با جوراب جمله بسازی؟
شاگرد: از سقف خونه ما بد جور آب میاد.
اولی: من نه کمرو هستم و نه پررو.